|
آخرين داستان يعقوبي در ماهنامهي داستاني زمان يك هفته قبل از دستگيريش چاپ شد.
عنوان داستانهاي چاپ شدهي يعقوبي در ماهنامهي داستاني زمان، روزهايي چند از زندگي يك متهم محكوم به مرگ بود. همين طور كه با يعقوبي در پياده رو قدم ميزدم داستانهايش را برايم ميخواند و حالا كه خبر دستگيريش را شنيدهام، دارم تكه هاي پراكندهاي از آنها را بلند بلند تكرار ميكنم. خبر را در ماهنامهي داستاني زمان خواندم زنگ زدم به دفتر ماهنامه. حدود پنج دقيقه پشت خط ماندم تا دست آخر بگويد: چهار ساعت ديگر با شماره 271769 تماس بگيريد.
يك ديوار بتوني است كه بلندياش رانمي دانند،اما مي دانند كه اگر سه نفرشان سرشانهي هم سوار شوند، باز دستشان به سقفش نميرسد. هيچ كدام از آنها به يادنميآوردندكه به چه اتهامي اينجا هستند. تنها الميرا،لحظات كوتاهي قبل از دستگيريش در ذهنش مانده است كه فكر مي كند بي ارتباط با جرمش نيست.
ساعت 30/10 دقيقه صبح جمعهي آخر شهريور است. باد ملايمي ميوزد كه بافهي مويش را پخش ميكند روي شانههايش. پايين پايش سنگ بزرگي است كه كنار آن بوتهي خاري قد كشيده است. از پشت بوتهي خار، صداي پوزهي خرگوش سفيدي ميآيد.
الميرا چيز ديگري به ياد نميآؤرد. نزديك ديوار بتوني مي ايستد به آن دست ميكشد. سردي ديوار توي تنش مانده است قدمي پس ميرود. آن قدر با احتياط كه به كسي تنه نزند. دوباره برميگردد، دست بر ديوار ميكشد. سعي ميكند،از نو به ياد آؤرد.
چيزي يادش نميآيد.
يعقوبي از من كم حوصله تر بود . اگر به او مي گفتند چهار ساعت ديگر با شماره۲۷۱۸۶۹ تماس بگيريد كه علت دستگيري محمودي را بهتان بگوئيم، آن قدر شماره را ميگرفت تا بالاخره نشاني از سردبير پپيدا كند.
يك ساعت بعد به ماهنامهي داستاني زمان زنگ زدم،سعي كردم صدايم راتغيير دهم. گفت: چهار ساعت ديگر تماس بگيريد. گفتم:ملاحظه بفرماييد كه يك ساعت از تماس قبلي مي گذرد. گفت: اما صداي شما با صداي آن كه يك ساعت پيش زنگ زد، كمي فرق مي كند.
خيابانها در يك ساعت خاصي پر از آدم ميشود. همه ميريزند بيرون. ما از اين آدم ها هيچ نميدانيم. نگاهمان ميكنند، نگاهشان ميكنيم. بدون حسي خاص رد ميشويم. ديگران هم از كنار ما ميگذرند.
توي اتوبوس ايستادهايم و آدمها توي صندلي ها نا آرام نشستهاند. آدمهاي يعقوبي در داستانهايش همين طورند. با يك زيبيل سبزي خوردن، پياز يا سيب زميني از كنار پياده رو، مانند همه آدمهاي ديگر رد ميشوند. همين آدمهاي سايه وار ، گاه آن چنان اهميت پيدا مي كنند كه قانون گزارانشان براي اضافه كردن ده ريال نا قابل به قيمت يك عدد نان، ساعتها با هم بحث مي كنندو دست آخربه اين نبيجه مي رسند كه گناه را كردن نانوا بيندازند و نانوا، خميرش را مدام در ترازو وزن مي كند. مجموع كردن اين آدمها، آن قدر هم كار مشكلي نيست، كافي است مثلا بگويند: ساعت نه شب چهارشنبه بروند بالاي بام خانه هاشان و يا سرهاشان را از پنجره اتاقشان بيرون بياورند و تا مي توانند، داد بزنند. ساعت نه شب چهار شنبه است. يك مرتبه كسي داد مي زند چندتاي ديگر هم داد ميزنند. داد ميزنند داد ميزنيم دادزدي دادزديم ما دادنميزنيم . ما داريم داستان وقتي آهسته حرف ميزنيم، الميرا خواب است را ميخوانيم.
به ديوار بتوني و نمناك پنجرهيي كوچك در ابعد75×50 سانتي متر است كه چيزي حدود 17×10 سانتي متر از شيشهي ماتش را . رنگ بنفش زدهاند از ساعت 5 تا 30/10 صبح، ورقهي آهني محافظ پنجره را بالا مي كشند كه نوري بنفش به ديوار بتوني ميريزد. الميرا و آنها كه اينجا هستند، از ساعت 5 تا 30/10 صبح، توي محوطهيي كه نور پنجره روشنش ميكند، ميايستند. گاه پابهپا ميكنند. كمتر پيش ميآيد كه قدم بزنند و يا حتي سرجايشان بيشينند. الميرا از هفده سالگي اش اينجا بوده ست. كنا رديوار بتوني ميايستد و دست بر آن مي كشد. سعي ميكند به ياد بياورد. باد مي آمده است. بافهي مويش، به دست باد تكان تكان ميخورده است. پنج شنبهي آخر شهريورماه 72 ساعت 28/10 صبح بوده است. لب يك تخته سنگ نشسته كنار تخته سنگ، بوتهي خاري ريشه دوانده است. صداي خش خش آمده. اعتنايي نكرده تا اين كه پوزه خرگوش سفيدي را مي بيند. سبيلهاي گنده اش را هنوز به يادر دارد. تا رسبيلش هيچ دست باد تكان ميخورده،چشم هايش را هم به يادميآوردم كه سبزبي رنگ بودند. انگار هنوز زل زدهاند به من،الميرا حالا به ذهنش ميرسد كه انگار ته مايهاي ازترس و تشويش در چشمها بوده. باد تندتر وزيده است و موهايش را پخش كرده سرشانهاش . صداي جيغي هم آمده است خرگوش نبوده .هيچ به ياد نميآورد چطور شده است كه خرگوش غيبش زده و او متوچه نشده. بعد هم صداي جيغي از ته دره آمده.
دو ساعت از زماني كه به 271869 زنگ زدم، گذشته بود كه زنك زدند يك نفر هست علت بازداشت يعقوبي را به طور كامل ميداند. آدرسش را هم دادند و گفتند كه فردا ساعت 11 صبح بروم دم خانهشان.
نيمهي شب است.همهاش در اين فكرم كه به چه دليل امكان دارد آدم بيآزاري مانند يعفوبي بازدادشت شود و هيچ مقام دولتي در مورد اتهام وارد چيزي نگويد.ديوارهاي اتاق از ديوراهاي بتوني بلندترند. يعقوبي راتا آنجا كه از رفت و آمد با او دستگيرم شده است،مرور ميكنم، قرار كوه داشتيم. نبامد. سرساعت28/10 صبح پنجشنبه آخر شهريور ماه 72 بود و من روي تخته سنگي نشسته بودم. باد ميوزيد گاه سكوت به حدي بود كه ترس برم ميداشت كه نكند مرده باشم. بعد صداي خش خش آمد. انگار خرگوشي پوزهاش را به بوتهي خار روبرويم ميماليد. الميرا تا همين جا يادش ميآيد. به ديوار دست ميكشم تا خاطراي را كه از من در حافظهاش داردبگويد.
يك ساعت و بيست وهفت دقيقه به ساعت 1 مانده است. كوچه،كم و بيش شلوغ است. تاكسي سفيد رنگي،سركوچه ترمز مي كند . مرد جوان خوش پوشي پيدا ميشود. پيراهن آبي و شلوار زرشكياش،مرا به ياد تلفنچي دفتر تاكسي تلفني هما مياندازد. ميگويم:اشتراك 713. با صداي خشك و دورگه اي ميگويد:خيابان قباد،كوي رياضي،كوچه احمدي،پلاك 40 و بعد كه گفتم: بله! خودم هستم. ميگويد: حسن محمودي. ميگويم: بله! خودم هستم . اندكي مکث ميكند وبعد ميگويد: همين الان اگر از خانهتان بيرون بيايد متشكريم. قطع ميكنم . لابد اگر قطع نكنم . ميگويد: تاكسي تلفني هما را به همسايگان، اقوام،خويشان، دوستان، حتي غريبهها پيشنهاد كنيد. جواني كه پيراهن آبي و شلوار زرشكياش توي ذوق ميزند،با حوصله و شمرده در طول كوچه قدم ميزند وهر از گاه،نيم نگاهي به ساعت مجياش مياندازد.
تلفنچي تاكسي هما در واقع كارمند بانك صادرات است. از ساعت 4 ـ 10 شب، كارمند تاكسي تلفني هما است و حدود ساعت 2 تا 30/2 دقيقه عصر در كتابخانهي عمومي،پاي قفسه كتابهاي نمايشي ميايستدبا حوصله به رديف كتابها نگاه ميكند كه كتاب مورد نظرش را پيدا كند. دو بار به او كمك كردهام هر دو بار نمايشنامه هملت بود. هر كتاب را عادت دارد يك بار بخواند، هملت را در يك روز، سه بار خوانده است و روز بعد، هيچ يادش نبود كه آن را خوانده باشد. هر كتابي را كه يك بار ميخواند تمام وقايع و آدمها در ذهنش ميماند اما اين يكي را از بدشانسي،سه بار خوانده است و روز بعد انگار ورقش هم نزده،گفتم. ديروز همين كتاب را گرفتي گفت غير ممكن است. در ليست كتابخانه، هملت ثبت نشده وبود. از آن به بعد،هيچ از من كمك نگرفت. تمام كتابها را روي نظم خاص قفسهها ميچيد و بعد با خيال راحت،كتاب مورد نظرش را از سر جايش بيرون ميكشيد.
زنگ زدم به تاكسي تلفني هما. گفتم: اشتراك 713. آدرس را طبق معمول دقيق تكرار كرد. گفت:همين الان اگر از خانه تان بيرون بياييد متشكريم. از خانه بيرون رفتم.تاكسي نيامد. باز زنگ زدم. همه چيز از نو تكرار شد. گفت: اگر همين الان از خانهتان بيرون بياييد متشكريم. گفتم:تا حالا بيرون بودم. گفت: تاكسي تلفني هما را به همسايگان،اقوام، خويشان، دوستان،حتي غريبهها پيشنهاد كنيد، بيرون خانهمنتظر ايستادم. تاكسي نيامد.تمام اين مدت، پيرمردي سوار دوچرخه،آرام آرارم ركاب ميزد. وقتي از كنارم رد شد، صداي هنهن نفس زدنش را شنيدم. آنقدر منتظر تاكسي ماندم كه پيرمرد تا انتهاي خيابان ركاب زد، دم دكان نانوايي از دوچرخهاش پياده شد، در صف شلوغ نانوايي ايستاد، دو عدد نان گرفت، مدتي ايستاد تا بر پيشخوان سرد شود و باز ركاب زنان از كنار من رد شد كه اين بار صداي نفس زدنش بلند تر ميآمد. دوباره كه شماره را گرفتم، عين تما م حرفهايش را تكرار كرد. به شمارهي ديگري زنگ زدم، بلافاصله تاكسي فرستادند. راننده،هنوز سوار نشده،نيم نگاهي به چهرهام انداخت و سر صحبت را باز كرد. رد طول مسير رفت و برگشتش، يك راننده، سه بار آدرس شخصي به نام هملت دانماركي را از او پرسيده است. حتي شمارهي اشتراكش را هم گفته كه 713 است. گفت به اوآدرس يك گورستان را دادهاند كه هملت دانماركي ميخواهد از سر قبر معشوقهاش، افليا برگردد.
مرد جوان با لباس آبي و شلوار زرشكي،دارد قدم ميزند اشتباه نكنيد، اين يكي با تلفنچي تاكسي تلفني هما از زمين تا آسمان فرق دارد، حتي با كارمند بانک تجارت نيز سرمويي شباهت ندارد،او هر روز ساعت 2 تا 30/2 عصر در كتابخانهي عمومي قدم ميزند و دست آخر به كتابدار ميگويد: معذرت ميخواهم،كتاب تازهاي از نويسندهي ((وقتي آهسته حرف ميزنيم، الميرا خواب است)) به دست شما نرسيده است؟
بايد گفت :خسته نباشيد و شرط کوتاه بودن داستان کوتاه را رعايت کنيم.اما اجازه دهيد به تعريف اساسي تر فورستر در مورد داستان کوتاه جامه عمل بپوشانيم كه با صراحت تمام مينويسد نبايد تعداد كلما ت داستان كوتاه از 5000 كلمه بيشتر باشد. حال آنكه داستان ((وقتي آهسته حرف ميزنيم، الميرا خوات است)) تا اينجا داراي 4920 كلمه است. بنابراين 80 كلمهي ديگر به آن اضافه ميكنيم تا دچار عقوبت ام.جي. فورستر نشويم.
من هيچ گاه از روي تخته سنگ به پايين دره پرت نشدم. آن قدر همان جا ماندهام كه تبديل به تخته سنگي شدهام كنار تخته سنگ بوتهي خاري قد كشيده است و مدام صداي خش خشي ميآيد از آنجا كه يعقوبي با من قرار كوه داشت، او را به جرم سربه نيست كردن من زنداني كردهاند. حالا يعقوبي كنار ديوار بتني ايستاده است و دست بر آن ميكشد تا ادامه داستانش را به ياد بياورد.
الميرا چيزي رابه ياد نميآورد.
کرج دي ماه ۷۵ از مجموعه ي وقتي آهسته حرف مي زيم الميرا خواب است چاپ شده در نشر آسا در سال ۱۳۷۶
|
|